روایتی مادرانه از شهید خیبر| نگذارید خون شهید پایمال شود
خاطره از شهید
از پشت تراکتور پایین آمد و در نهری که آن سوی جاده بود، دست و رویش را آبی زد و خنک شد. از دور روی پلی که در دست احداث بود، برادرش را دید که همراه دیگر دوستانش برای کارگرها شن و ماسه می بردند. خنکای آخرین روزهای شهریور ماه به شکل نسیم ملایمی به صورتش زد و به خاطر آورد که در طول سه ماهی که همراه برادر در جهاد سازندگی کار کرده به خانه سرنزده است. اما دلش برگشتن به خانه را نمی خواست. دوست داشت به منطقه برود.
پشت تراکتور نشست و روی پل که رسید برادرش را صدا زد. به او هم گفت قرار گذاشتند که به محض رسیدن به ورامین برای رفتن به جبهه اقدام کنند. وقتی به خانه برگشتند به جای ثبت نام در مدرسه، به ستاد ثبت نام جبهه رفتند.
نگاه مادر از رفتن هر دو پسر نمناک بود: « نکنه هر دو بروید و مرا داغدار کنید!» از دلش گذشت! اما به زبان نیاورد. پیشانی هر دو را بوسید و به خدا سپردشان. وقتی به اتاق برگشت تکه کاغذی را کنار آینه دید. خط علی اصغر را شناخت: «نگذارید سلاح من و دیگر شهیدان زمین بماند و خدای ناکرده خون شهدا پایمال شود. پس از جا برخیزید و سلاح های مانده بر زمین را برگیرید. اکنون که به جبهه روانه می شویم، عشق به خدا و امام حسین (ع) است که ما را به سوی خود می کشاند. از شما می خواهم که ما را تنها نگذارید.»
نامه، خطاب به جوانان بود. باید آن را به دوستان علی اصغر می رساند. چادرش را سر کرد و از در بیرون رفت. سبک، قدم بر می داشت و نگاهش از شوق، نمناک بود. روز بعد عده زیادی از جوانان محل برای رفتن به منطقه ثبت نام کرده بودند.
منبع: مرکز اسناد اداره کل بنیاد شهید شهرستان های استان تهران